175

 

این روزای بدبیاری که همیشه 

واسه من مثل یه شب تاریک و سرده 

اگه یک روزم بخوام بره از اینجا 

از همون راهی که رفته برمیگرده 

دیگه هیچ چیزی ازم نمونده دنیا 

جز همین جونم که مونده کف دستت 

اینکه چیزی نیست دیگه ته مونده هاشه 

همینم بگیرش از من ناز شستت

 

 


 زندگی سخته 

فعلا می خوام تنها باشم  

استحاله خواهم شد .............. 

روزهای 6 سال پیش رو از امروز بیشتر دوست دارم 

و این به خاطر آدم اون روزهامه که از همه عزیزتره برام جز دو نفر 

مامانم و خواهرم  از اون عزیزترن 

 

من مثل یه پروانه همش دوروبرت بودم 

مث سایه ت تو تنهاییت همش پشت سرت بودم 

به آتیش میکشم هرجا که میبینم ازم دوری 

هنوز پشت سرت هستم مث سابق همونجوری 

... 

هنوزم  مثل اون روزا هواتو دارم و بازم  

امیدی که بهت دارم به این زودی نمی بازم 

174

ה'פ  אשקאם 

בארא תו' אבאז'

173

گلوله کاموا زیر درخت نشسته بود.


مورچه کوچولو گریه کنان به او رسید.


کاموا گفت: « مورچه کوچولو چی شده، چرا گریه می کنی؟»


-راه خانه ام را گم کرده ام.


- نترس ، من کمکت می کنم.


از این ور برود!


جنگل پوشیده از علف های بلند بود.


موچه کوچولو ترسید.


راه خانه خیلی خیلی دور بود.


به کاموا نگاه کرد.


کاموا باز هم دلش سوخت.


به مورچه کوچولو گفت:« با من بیا!»


اما کاموا ایستاد.


به مورچه های دیگری فکر کرد که راه را گم می کنند.


برگشت.


مورچه کوچولو تعجب کرد.


کاموا دُم ِ خودش را به درخت بست و درحالی که از هم باز می شد با مورچه کوچولو به

راه افتاد.


کاموا راه می رفت و باز می شد.


راه می رفت و باز می شد


مورچه کوچولو گفت: « وای ! داری کوچک می شوی!»


کاموا همراه مورچه به خانه مورچه ها رسید.


مورچه کوچولو گفـت: « چقدر کوچک شده ای ! از من هم کوچکتر! ممنونم که مرا به

خانه رساندی.»


مورچه به راهی که آمده بود نگاه کرد؛


مورچه های زیادی شاد و خوشحال از کنار خط کاموا به خانه بر می گشتند.


همه مورچه ها بیرون آمده بودند.


و به کاموا نگاه می کردند که جاده ای شده بود میان راه خانه تا جنگل !


مورچه کوچولو به جاده نگاه کرد و با خوشحالی گفت: « وای کاموا! نگاه کن چه جاده ی

درازی!»


و بعد با نگرانی گـفت: « کاموا! کاموا


توکجایی؟


کجا رفتی؟»


و صدای کاموا را شنید:


« من همین جا هستم ؛ پیش خودت؛


نگاه کن ! حالا من جاده ام، جاده ی مورچه ها؛ تا دیگر راه را گم نکنند....»

172

دماغم از بغض داره میترکه

دوست دارم گریه کنم یعنی چند روزه که میدونم باید گریه کنم

اما تو بیداری خودمو نگه داشتم چون من حق ندارم هیچ حقی

حتا برای دوس داشتن آدما

دیشب تو خواب اونقدر گریه کردم که صبح چشمام باز نمی شد

صبح با صدای هق هق خودم از خواب بیدار شدم

هنوز احمقم

هیچ پسری ارزش این همه غصه رو نداره حتا اگه شوهرت باشه

مردا همشون ...ن کوچیک بزرگم نداره هیچ وقت برای لحظه هایی که کنارشون بودی ارزشی قائل نیستن

شاید من خیلی احمقم

لابد

حتما ...

وقتی همیشه وسط روابط عاطفیت دزدی پیش میاد یعنی به طرفت زیادی اعتماد داری و این یعنی من گاوم !  


 

نامرررررررررررررررددددددددددددد 

 

یکی انگار توی سینم گل یاس داره میکاره  

تو این سرمای تنهایی نمیشه حفظ ظاهر کرد ...