تندتند جاتو عوض می کنی مثل قاصدک های توی باد
من می بینمت اما سکوت می کنم
دوست نداری قاصدک من باشی
باید چشمامو ببندم که اونی که قاصدکمو گرفته نبینم
اون بیشعوره
بالاخره یه روز لهت می کنه
شبیه من نیست
چه طوری دوسش داری؟
گلوله کاموا زیر درخت نشسته بود.
مورچه کوچولو گریه کنان به او رسید.
کاموا گفت: « مورچه کوچولو چی شده، چرا گریه می کنی؟»
-راه خانه ام را گم کرده ام.
- نترس ، من کمکت می کنم.
از این ور برود!
جنگل پوشیده از علف های بلند بود.
موچه کوچولو ترسید.
راه خانه خیلی خیلی دور بود.
به کاموا نگاه کرد.
کاموا باز هم دلش سوخت.
به مورچه کوچولو گفت:« با من بیا!»
اما کاموا ایستاد.
به مورچه های دیگری فکر کرد که راه را گم می کنند.
برگشت.
مورچه کوچولو تعجب کرد.
کاموا دُم ِ خودش را به درخت بست و درحالی که از هم باز می شد با مورچه
کوچولو به
راه افتاد.
کاموا راه می رفت و باز می شد.
راه می رفت و باز می شد
مورچه کوچولو گفت: « وای ! داری کوچک می شوی!»
کاموا همراه مورچه به خانه مورچه ها رسید.
مورچه کوچولو گفـت: « چقدر کوچک شده ای ! از من هم کوچکتر! ممنونم که مرا
به
خانه رساندی.»
مورچه به راهی که آمده بود نگاه کرد؛
مورچه های زیادی شاد و خوشحال از کنار خط کاموا به خانه بر می گشتند.
همه مورچه ها بیرون آمده بودند.
و به کاموا نگاه می کردند که جاده ای شده بود میان راه خانه تا جنگل !
مورچه کوچولو به جاده نگاه کرد و با خوشحالی گفت: « وای کاموا! نگاه کن چه
جاده ی
درازی!»
و بعد با نگرانی گـفت: « کاموا! کاموا
توکجایی؟
کجا رفتی؟»
و صدای کاموا را شنید:
« من همین جا هستم ؛ پیش خودت؛
نگاه کن ! حالا من جاده ام، جاده ی مورچه ها؛ تا دیگر راه را گم نکنند....»